ساعت ۱۰ بود که با صدای گوشیم بیدار شدم... بابا علیرضا بود که زنگ زده بود بگه داره میره پرواز... گفت تنبل خانم تو هنوز خوابی؟ گفتم خسته ام باباجون... گفت میدونم ، روزهای سختی رو داشتی... من دارم میرم تا شب ۶تا پرواز دارم اما هرجا رسیدم میزنگم،گوشیت روشن باشه ها؟ گفتم چشم... گوشی رو که قطع کردم باز دلم می خواست بخوابم... اما دیگه نزدیک اذان ظهر بود و باید میرفتم حرم...
بعد از گرفتن دوش و باز هم خوردن تکه ای از شکلات تلخ و یه دونه پرتقال وضو گرفتم لباس پوشیدم و رفتم به سمت حرم...
دلم می خواست قدم بزنم... هوای سرد رو خیلی دوست دارم... از خنکی هوا لذت می بردم...
رسیدم سر خیابون تاکسی سوار شدم و رفتم حرم...
اذان ظهر داشت پخش میشد... طبق معمول حرم خیلی شلوغ بود... نمیدونم چرا وقتی به اونجا میرسیدم محو زیبایی های اونجا میشدم؟ اما فرصتی نبود باید نمازو به جماعت میخوندم...
تمام صفها پر بود جایی واسه نشستن نبود... اما افرادی هم بودن که خودشون سجاده انداخته بودن و تو صف بودن... یه جایی پیدا کردم و داشتم نماز میخوندم که یه دفعه صدای دعوای ۲تا زن بلند شد... نماز که تموم شد همه می خواستن بدونن چی شده؟ ظاهرا خواهرشوهر اون زنه بهش گفته بود پاشو بچه ات رو ببر بیرون از صف نمی خواد تو نماز رو به جماعت بخونی ، برو بچه داریتو بکن... عروسه هم ناراحت شده بود کلی بد و بیراه گفتن به هم...
راستش ناراحت شدم آخه حداقل باید حرمت اون محیطو نگه میداشتن...
نماز ظهر و عصر که تموم شد داشت برنامه های عصر و شب حرم رو اعلام میکردن...
امشب شهادت امام جواد(ع) ، دردونه ی امام رضاست ... خیلی خوشحال بودم که قرار بود اون شب تو حرم باشم... نمی دونید چه حالی داشتم... نمی دونم چند روز میگذشت که غذا نخورده بودم اما دیگه حتی گشنه ام هم نبود... فقط داشتم دعا میخوندم...
دوباره شروع کردن نماز خوندن واسه کسایی که دوستشون داشتم... هر روز واسه یه سری افراد نماز میخوندم... یعنی اگه کسی به ذهنم میرسید بی دلیل واسش نماز میخوندم که هر حاجتی داره خدا بهش بده...
ساعت نزدیک ۲بعدازظهر بود که گوشیم زنگ خورد یکی از دوستان قدیمی بود که میدونست من اومدم مشهد... خواست واسه شب برنامه ی شام بذاره...
گفتم میخوام بیام حرم آخه شب شهادته... خندیدو گفت هنوزم که عرفانی هستی؟ گفتم عوض شدی؟ هنوز بازی های روزگار روح و دلتو عوض نکرده که دختر... حالا تو بیا ، بعد با هم میریم حرم...
قبول کردم... از اون بچه های بامرام بود که ۱دوست به تمام معنا بود... که به آدم انرژی مثبت میدادو بهت خیلی باهاش خوش میگذشت...
یادم اومد واسه اونم نماز بخونم و براش دعا کنم...
حرم تقریبا خلوت شده بود نمیدونم چرا هرچقدر می نشستم تو حرم و گلدسته ها رو نگاه میکردم بازم از دیدنشون سیر نمی شدم؟؟؟ از امام رضا تشکر کردم از اینکه انقدر به موقع منو طلبیده بود... خیلی به این سفر نیاز داشتم... حال و روزم بهتر شده بود... احساس راحتی میکردم... با اینکه تنها و غریب بودم اما اصلا غربت و تنهایی رو حس نمی کردم... مطمئن بودم یکی هست که خیلی هوای منو داره... حسم خیلی خوب بود... بیشتر اوقات چهره ام متبسم بود و لبخند به لب داشتم... شاید بقیه فکر میکردن بی دردم... اما در واقع یقین داشتم که پر از دردم اما کسی هست که تسکینم میده... احساس میکردم خدا تمام توجهش به منه... احساس میکردم هرکاری میکنم ، هرجا میچرخم امام رضا داره نگام میکنه... جالب بود که حتی واسه یه لحظه بیرون از حرم چادر از سرم برنداشتم... اینجوری احساس امنیت میکردم،احساس آرامش... من آدم محجبه ای نیستم و همیشه از اینکه چادر بپوشم نفرت داشتم، اما اینبار خودم خواستم و پوشیدم و خدایی کلی باهاش حال میکردم...
تو دلم با خدا راز و نیاز میکردم... و بیشتر اوقات طلب بخشش و استغفار داشتم... و فقط ازش آرامش میخواستم...
ساعت ۳بعدازظهر بود که از حرم اومدم بیرون... سوار تاکسی شدم و رفتم هتل...
دلم اصلا غذا نمی خواست فقط میخواستم بخوابم خیلی خسته بودم...
ساعت 4:45 دقیقه بعدازظهر بود که دوستم زنگ زدو گفت آماده شو دارم میام...
نماز مغرب و عشاء رو خوندم و آماده شدم...
ترافیک باعث شد که با 15دقیقه تاخیر و ساعت ۵:۴۵ برسه...
سوغاتیاشو برداشتم و رفتم پایین دیدم تو ماشین نشسته و سرشو گذاشته روی فرمان... زدم به شیشه و گفتم چطوری خاکستری؟؟؟ اونم با صدای بلند خندیدو گفت تو بهتری قهرمان ...
فامیلش طوسی بود منم بهش میگفتم خاکستری و اونم دیگه عادت کرده بود...
بعد از سلام و احوالپرسی گفت کجا بریم؟ گفتم شهر شماست از من می پرسی؟من مهمون توام هرجا دلت میخواد برو... گفت نظر بده؟ گفتم کوه سنگی...
با تعجب نگام کرد و گفت میمیری از سرما؟ گفتم تو برو نگران من نباش،بیا اینم سوغاتی هات... توی راه کلی سربه سر هم گذاشتیم و خندیدیم... اونجا که رسیدیم رفت نوشیدنی و چیپس و پفک خریدو رفتیم بالای کوه... وسط راه کلی نشست و گفت بیخیال شو ، تو جوونی و پرانرژی من دیگه پیر شدم دست از سر من بردار... منم نشستم و گفتم برو خجالت بکش خیره سرت ورزشکاریا؟؟؟ گفت من بازیکن سرعتی ام ، بابا نمیکشم دیگه بیام بالا... من حرکت کردم و گفتم من رفتم خواستی بیا،خواستی بمون من بر میگردم... با کلی غرولند رسیدیم اون بالا... گفت به اینجا میگن : بام مشهد... اینجا محل دفن ۵شهیده گمنامه... ایستادیم و واسشون فاتحه خوندیم و گفتم میخوام برم نوک نوک کوه... از سنگها که رفتم بالا گفت تو رو خدا بیا پایین میفتی میمیری شرت میفته گردن من فلک زده... خندیدم و یک متری اومدم پایین تر و گفتم فقط به خاطر التماسای تو بود... راستش خودمم یه کمی ترسیده بودم آخه آدم رو سنگاش تعادل نداشت اما نمی خواستم کم بیارم...
وقتی نشستم کنارش از هر دری حرف زدیم... میدونست واسه چی رفتم مشهد... از زندگیامون گفتیم... از خودمون... اهدافمون... خوشی ها و ناخوشی هامون...
از زندگیش گفت و یه کمی نصیحتم کرد... از مشکلم پرسیدم... هرچند میدونست اما واسش گفتم...
از اونجا تمام شهر زیر پامون بود حرم خیلی قشنگ تر از همیشه به نظر میرسید... انگار حرم بین یه عالمه تاریکی و ظلمات می درخشید...
دوباره آسمون چشام ابری شدو دلم گرفت باز هم باریدم و مثل همیشه بی صدا و آروم...
دوستم حتی نگاهمم نمیکرد... آخه تنها کسی بود که واقعا به قولش عمل کرده بودو هیچ وقت اشک منو در نیوورده بود... از خودم حرصم گرفت... این اولین باری بود که اون داشت اشکای منو میدید... وقتی با لبخند برگشتم سمتش که یه جک تعریف کنم و بخندیم دیدم چشماش پراز اشک بود... هرچند سعی میکرد اصلا به روی خودش نیاره اما از فرار چشماش به سمت دیگه فهمیدم که ناراحتش کردم... از خودخواهی خودم ناراحت شدم... آخه اون همیشه دردها و غمهاشو پشت چهره ی متبسمش پنهان میکرد...
خیلی خوب جو رو عوض کردو دوباره شروع کردیم به حرف زدنو خندیدن... لحظات خوبی بود... تو مسیر برگشت چندتایی عکس گرفتیم و اومدیم پایین... چندباری مسیرو اشتباه رفتیم و اون با تیکه پرونیهای به موقعش فقط خنده رو مهمون لبهام میکرد... پایین که رسیدیم دلم بستنی خواست اونم با تعجب نگام کردو گفت سرما میخوری... لج کردم و گفتم من بستنی میخوام... رفت برام یه دونه خریدو گفت آخه دیگه نمی تونی شام بخوری... گفتم می تونم می تونم می تونم... گفت تو هیچ وقت آدم نمیشی... با اخم نگاهش کردم گفت آخه همیشه یه فرشته باقی میمونی...
راستش دیگه نمی تونستم شام بخورم... گفتم بریم هتل... با تعجب پرسید پس شام؟ گفتم سیر شدم ... با عصبانیت نگام کرد با لحن مظلومانه ای گفتم بستنی اش خیلی گنده بود ، خوب میخواستی کوچیکتر بخری برام... نگاهش از صدتا فحش بدتر بود... گفت مگه نمیری حرم؟ گفتم خودم میرم الان بریم هتل کار دارم... خنده اش گرفت و گفت باشه... ساعت از 9گذشته بود که رسیدیم هتل... ازش خیلی تشکر کردم گفتم از اینکه باعث شدی بعد از مدتها بخندم و شاد باشم ممنونم... طبق معمول با خنده گفت : چاکریم...
پیاده که شدم ،صدام کردو گفت : مهدیه... نگاش کردم ... گفت : مسیر زندگیتو عوض کن،اهدافتو تغییر بده ،تو شرایط بدتر از اینو پشت سر گذاشتی،پس باز هم میتونی،ثابت کردی که قوی هستی،پس بازم ثابت کن اما اینبار به خودت... تو خیلی بااراده هستی ، نذار این اتفاقات جزئی از پا درت بیاره... به قول خودت زندگی مبارزه است و مبارزه پیروزی... پس هیچگاه دستاتو به علامت تسلیم بالا نیار، عقایدت که یادت مونده ، مگه نه؟؟؟ خدا خیلی دوستت داره اینو فراموش نکن آبجی گلم ... راستش حرفاش به دلم نشست... با لبخند و روی هم گذاشتن پلکام بهش گفتم چشم...
خداحافظی کردیم و اومدم تو اتاقم... چقدر خوش گذشته بود... دوباره با یادآوریش لبخند رو لبام نقش بست...
با تلفن بابایی که از پرواز برگشته بود از اون حال و هوا اومدم بیرون... خیلی خسته بود اما مثل همیشه پرانرژی و شاد حرف میزد... براش از اتفاقات و دوستم گفتم اونم خیلی خوشحال شد از اینکه بهم خوش گذشته بود...
گفتم میخوام برم حرم... اما گفت دیروقته نمیخواد بری، استراحت کن... هرچی اصرار کردم نپذیرفت که ساعت 10شب از هتل برم بیرون... اجبارا نشستم و برنامه های حرم رو از تلویزیون نگاه کردم... دلم پر میکشید که اون لحظه تو حرم باشم و ... بگذریم...
ساعت 11:45دقیقه شب بود که یکی از دوستام که سکنه تهرانه زنگ زدو پرسید کجایی؟ گفتم مشهد؟ گفت با کی رفتی؟ گفتم تنها،نمیای اینجا؟ اونم گفت ببینم چی میشه فردا بهت خبر میدم...
راستش نمی دونم چرا اونشب اونقدر می ترسیدم؟ نمیدونم از چی؟ اما خوب می ترسیدم دیگه...
به بابایی زنگ زدم و شب بخیر گفتم و تصمیم گرفتم بخوابم ...
هرکاری میکردم خوابم نمی یومد واسه همین ترجیح دادم موسیقی گوش کنم شاید آرومم کنه... نمیدونم چه ساعتی خوابم برد... اما طبق معمول نماز صبح رو که خوندم باز خوابیدم و کلی خواب آشفته دیدم...