به چشمانت قسم خوردم که خواهم رفت از کویت
نکردی باورم رفتم
ولی درحسرت رویت
قسم خوردم که تا شاید قسمهایم کنی باور
چونومیدت شدم
با اشک نفرین کردمت آخر
تو را نفرین نمودم من زاعماق وجود دل
عجب نفرین نمودم
رشته های تارو پود دل
به سالی عاشقت بودم نبودی لحظه ای یارم
برای دلخوشی حتی نگفتی: دوستت دارم!
به جانم آتشی داغ است و دستانم پر از سردی
دلم را زیر پا کردی و
خود بنگر چه ها کردی
برای لحظه ای. ای کاش یار و یاورم بودی
تو تنها یارمن بودی
ولی بر دردم افزودی
سخن کوته کنم دیگر
خدا باشد به همراهت
مزاحم بودمت عمری
نیایم درپس راهت
غریبی بودم و رفتم ،
تو ماهم بودی و هستی
زمن تنها فقط مانده
من وتنهایی ومستی.